مشق عشق
سیمین بهبهانی به کلام فتح نیازم کو؟ دلِ تخته پاره ندادندم به جگر فشردنِ دندانم به زبانِ بسته حکایت را شب و بیمِ موج و تبی، تابی به سرا نشستم و در بستم دل من! مباش چنین غمگین دلَکَم! مکوش به آزارم
که لب از مکالمه بر بستم:
چو نهیبِ فاجعه بشنفتم،
به گروهِ فاتحه پیوستم،
که چو بشکنَد، به فغان آید _
چه وجودِ بلعجبی هستم
که «تَرَق» نکَردم و بشکستم!
به صلاح بود و چنین کردم
چه کنم؟ هلاکِ جگر بندان
به دهان گُرگ نیارستم.
به قلم سپردم و خون خوردم
ز نفوس روی نهان کردم
به سرا نشستم و در بستم.
دَوَران هایلِ گردابی
همه خوانده بودم و ماندن را
همه آزمودم و دانستم.
دِل من ز سینه چو گنجشکی
به شتاب و شِکوه برون آمد
بِنِشست غم زده بر دستم
که «درین خموشیی مرگ آیین
ز کلام فتح نشانت کو؟
چو ز هست و نیست بپُرسندت،
نفسی بکش که بلی، هستم!»
که به هست و نیست نیاندیشم :
همه آنچه خواستم از یزدان
به ثبات و صبر توانستم.
که نه ناتوان و نه نومیدم
به ادای حق چو گشودم لب،
به فنای ظلم کمر بستم . . .
:قالبساز: :بهاربیست: |